عشق فانتزی

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
 تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو 

 

نوشته شده در برچسب:شعر,ساعت 19:46 توسط محمدرضا| |

به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي 

نوشته شده در برچسب:شعر,ساعت 13:51 توسط محمدرضا| |

شب بارانی

تو یاد کنی یا نکنی باز عزیزی

هرچند گرفتی عشقم رو به بازی

اون گرگ صفت بود تو ندونی

اومد تو شدی دشمن خونی

هر دم به هوایت شعر نوشتم

این خاک منم تورو سرشتم

ای دوست نشو دشمن جونم

من درد کشیدم نگرونم

من چشم نبستم به گناهت

آسون ننشستم سره راحت

تو دگر ندوز به من نگاهت

این عشق نبوده بوده عادت 

نوشته شده در برچسب:شعر,زیبا,ساعت 13:49 توسط محمدرضا| |

<<به نام خدای عاشقا>>

روزگارم بد نیست غم كم میخورم

كم كه نه هر روز كمكم میخورم

عشق از من دورو پایم لنگ بود

غیمتش بسیار دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

شیشه گر افتاد هر دو دستم بسته بود

چند روز یست كه حالم بد نیست

حال ما از این و آن پرسید نیست

گاه بر زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفعل میزنم

حافظ فرزانه دل فالم را گرفت یك غزل آمدوحالم را گرفت

مازیاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه ماپنداشتیم 

نوشته شده در برچسب:شعر,ساعت 13:46 توسط محمدرضا| |

داســـتـاטּ مـَـטּ و تــو از آنــجـا شـــروع شـد

کــﮧ پـشـت شـیشــﮧ ے بـے جـاטּ مـانیـتـور بـــﮧ هــم جــاטּ دادیــم ... !

با دکــمـــﮧ ـهــای سـَـرد کـیـبـرد ، دســت هـاے هــم را گـرفـتیـم و گــرمایـش را حـِـس کــردیـم ...!

بـا صــورتـک ـهـا ، هــمـدیگـر را بـوســیـدیـم و طــمـع لــَـب ـهــایـمـاטּ را چـشـیـدیم ...!

آهــنـگـے را هــم زمــاטּ با هــم گــوش کــردیـم و اشــک ریـخـتیـم ...!

شـــب بــخـیر ـهـایـماטּ پشــت خـط ـهـای مـوبایلـماטּ جـا نمـے مـانـد ...!

امــروز داســـتاטּ بــرگشــت ...

آغـــوش ـهـایــمـاטּ واقــعـی ،

بوســــﮧ ـهـایماטּ حــقـیقـی ،

امــا

با ایـטּ تــفـاوت کـــﮧ دیـگر مـــטּ و تـــو نـبـودیم ، هــر کـداممان یــک "او" داشــتیـم ...!

پشــت شـیشــﮧ ی ســرد مانیتـورم ، دلــم لــک زده براے یــک صــورتـک بــوســﮧ ....!

لــک زده بــراے یــک آهنـگ هــمـزماטּ ...

لــک زده براے یــک شــب بـخـیر ... 

نوشته شده در برچسب:شعر,عشق,ساعت 13:43 توسط محمدرضا| |


Power By: LoxBlog.Com